اندر حكايت اشكهايي كه اندر احوالات شيخمان و شهرش ميريزيم.

ترسيده ام ازحال و هواي وطن خويش

ماندم كه بنالم ز كجاي وطن خويش

از وضع بد دين و حجابش بنويسم

يا شعر بگويم ز صفاي وطن خويش!?

امروز شده مسئله ي اول ما چاي

هركس گله دارد ز طلاي وطن خويش

هر كس به حسابات خودش صاحب فتواست

اصلأ همه هستند خداي وطن خويش

شاكيست شهيدي كه براي همه ي ما،

جنگيده و خون داده به پاي وطن خويش

اشك قلمم بوده كه خوانديد بزرگان

ترسيده ام از حال و هواي وطن خويش