متأثر شدم برای خودم...

بیستمین سال می گذشت از عمر؛ بیستمین سال مثل برق گذشت...

چارِ دِی یکهزار و سیصد و عشق

روز سختیست ابتدای خودم

بیستمین سال می گذشت از عمر

می سرودم ز ناکجای خودم

مانده بودم چگونه بنویسم

شرح حالی ز ماجرای خودم

تا قضاوت کنم چگونه گذشت،

می نشینم کمی به جای خودم

عشق هر کس که رفت در دل من

متأثر شدم برای خودم

جای هر کس درون قلب من است

مانده ام با برو بیای خودم

از تمام جهان فقط سه نفر

من و دلتنگی و خدای خودم

گوش شیطان کر و اجاقش کور

مثل لالی در انزوای خودم

سهم من از تمام دنیا شد

شعری از سینه ام برای خود

عمر من هم تَمُرُّ مَرَّ سحاب

شده نزدیک انتهای خودم

خسته از زندگی پاییزم

روز سختیست ابتدای خودم

عزيزٌ علىَّ

مداح ميخواند.

و من تو را جست و جو ميكردم.

گاه در نقش و نگارهای سقف و گاه در گل هاي قالي!

عجب حكايت تلخيست قصه ي من و تو.

شيطان اينجا هم من و تو را از هم دور ميكند.

ديگر با اين حرف ها نميشود.

بايد امروز بيايي كه دلم را نبرند.

عزيزٌ علىَّ كه نيايي

یبوست ذهن...*

فصلی را به انتظار نشستم نیامدی؛

خدا کند روغن کرچک افاقه کند!

ای شعر کثیف!

پاییز را بیا!



* یبوست ذهن تعبیری است از استاد زمانی در مورد خشکیدن قریحه ی شاعر.

عاشق شده ام شاید...

نمی دانم چرا

دیگر نوشته های غمم،

از  درخت زرد ذهنم، نمیبارند!.

تابستان که فصل من نبود!

شاید برایم،

پاییز، بهاری باشد!

 


به اینجا هم سری بزنید.