حکایت شب های امتحان من...

شب های امتحانه و خواب های چند دقیقه ای روی میز تحریر کتابخونه...


مانند بالشی نرم

روی تو خواب می رفت

چشمان خسته ی من

ای میز خشک تحریر

بر روی نرمی تو

پلک شکسته ی من

از خواب ناگذیر است!!!



یا زینب!

اشک چشمی بر اربعینی که گذشت...


داده ای تکیه به شمشیر و هراسانی تو...

و چه تلخ است غم لحظه‏‏‏ ی پایانی تو!


نی به نی میروی و سینه ی من می سوزد

مانده ام با غم جانسوز نیستانی تو


دیده بودم که کسی قصد تقرب می کرد

که زند سنگ به آینه ی پیشانی تو


بوسه می داد پیمبر که مبادا  روزی

بخورد چوب به روی لب نورانی تو


خیزران تا به ابد آیه ی خون میخواند

از غم انگیزترن لهجه ی قرآنی تو


شامیان در دلشان بغض علی را دارند

و تویی کشته ی شک ها به مسلمانی تو.


کاش باشیم و ببینیم که شمشیر علی

شعله ور آمده با لحن رجزخوانی تو!


متأثر شدم برای خودم...

بیستمین سال می گذشت از عمر؛ بیستمین سال مثل برق گذشت...

چارِ دِی یکهزار و سیصد و عشق

روز سختیست ابتدای خودم

بیستمین سال می گذشت از عمر

می سرودم ز ناکجای خودم

مانده بودم چگونه بنویسم

شرح حالی ز ماجرای خودم

تا قضاوت کنم چگونه گذشت،

می نشینم کمی به جای خودم

عشق هر کس که رفت در دل من

متأثر شدم برای خودم

جای هر کس درون قلب من است

مانده ام با برو بیای خودم

از تمام جهان فقط سه نفر

من و دلتنگی و خدای خودم

گوش شیطان کر و اجاقش کور

مثل لالی در انزوای خودم

سهم من از تمام دنیا شد

شعری از سینه ام برای خود

عمر من هم تَمُرُّ مَرَّ سحاب

شده نزدیک انتهای خودم

خسته از زندگی پاییزم

روز سختیست ابتدای خودم