... .

گاهی تک بیتی کار دلم را راه می اندازد...

این یکی هم یکی از همین هاست.


"دلم گرفته مرا میبری برای برادر

و یا که خود گره وا میکنی به جای برادر"

آه ای مرگ...

کی می رسد به شاخه ی ما دست چیدنت

ای مرگ ای که می بریم با رسیدنت

سیرم اگرچه از عطش زندگی ولی

مشتاق سر رسیدن وقت چشیدنت

با یک سرنگ خالی و یا یک تفنگ پر

یک روز میرسد که بیایم به دیدنت

کنجی نشسته ام که بیایی به باغ ما

تاکی رسد به شاخه ی ما دست چیدنت

متأثر شدم برای خودم...

بیستمین سال می گذشت از عمر؛ بیستمین سال مثل برق گذشت...

چارِ دِی یکهزار و سیصد و عشق

روز سختیست ابتدای خودم

بیستمین سال می گذشت از عمر

می سرودم ز ناکجای خودم

مانده بودم چگونه بنویسم

شرح حالی ز ماجرای خودم

تا قضاوت کنم چگونه گذشت،

می نشینم کمی به جای خودم

عشق هر کس که رفت در دل من

متأثر شدم برای خودم

جای هر کس درون قلب من است

مانده ام با برو بیای خودم

از تمام جهان فقط سه نفر

من و دلتنگی و خدای خودم

گوش شیطان کر و اجاقش کور

مثل لالی در انزوای خودم

سهم من از تمام دنیا شد

شعری از سینه ام برای خود

عمر من هم تَمُرُّ مَرَّ سحاب

شده نزدیک انتهای خودم

خسته از زندگی پاییزم

روز سختیست ابتدای خودم

تيغ قلم(تجربه اي از شعر اعتراض)

اندر حكايت خون دلهايي كه از دست شيخمان و شهرش ميخوريم.

از همه دل مي برد سايه ي "آدينه" ات
در دل ما مي نهد دشمني و كينه ات
 
روح "مجرد" اگر آينه ات مي شود
تيغ قلم سنگ من دشمن آيينه ات
 
نام ولي را چكار با تو بيايد كنار
نام علي را مَزار! بر سر گنجينه ات
 
مي رسد آخر به سر عمر تو و پُست تو
بعد فراقت ولي كينه ي ديرينه ات
 
در دل ما جاودان مي شود و بعد آن
لعن من و شهر من بر تو و پيشينه ات ...

اشك قلم(تجربه اي از شعر اعتراض)

اندر حكايت اشكهايي كه اندر احوالات شيخمان و شهرش ميريزيم.

ترسيده ام ازحال و هواي وطن خويش

ماندم كه بنالم ز كجاي وطن خويش

از وضع بد دين و حجابش بنويسم

يا شعر بگويم ز صفاي وطن خويش!?

امروز شده مسئله ي اول ما چاي

هركس گله دارد ز طلاي وطن خويش

هر كس به حسابات خودش صاحب فتواست

اصلأ همه هستند خداي وطن خويش

شاكيست شهيدي كه براي همه ي ما،

جنگيده و خون داده به پاي وطن خويش

اشك قلمم بوده كه خوانديد بزرگان

ترسيده ام از حال و هواي وطن خويش

می...

سلام غزلی تقدیم به صاحبم به امید قبولی؛ تورو خدا فقط نخونید، اشکالاتش رو هم بگید.

زدوری تو من زار می روم از هوش

زشوق لحظه ی دیدار می روم از هوش

همیشه زیر لبم از شما غزل خوانم

درون کوچه و بازار می روم از هوش

بیا که دار و ندارم تویی در این دنیا

که پای چوبه ی این دار می روم از هوش

اگر نبینمت ای «آفتاب پنهانی»

ز گریه های شب تار می روم از هوش

میان روضه ی مادر، میان روضه ی در

میان روضه ی دیوار، می روم از هوش

مرا به دیدن حور و خدا نیازی نیست

فقط ز فکر تو هر بار می روم از هوش

چنان خلیل مرا سوختی و مثل کلیم

درون لحظه ی دیدار می...

کاش بیایی...

کی می‏رسد به صبح دلم با پگاه تو؟

تا کی نگاه را بنشانم به راه تو!؟

کی می‏شود ز بودن تو پشت کعبه گرم

کی می‏شود که کعبه شود تکیه‏گاه تو

اردیبهشت‏های بهاری ما همه

«اردی‏جهنم اند» بدون نگاه تو

من هم اسیر خال کنار لب توام

«لایمکن الفرار» ز خال سیاه تو

یک ‏دم بیا اتاق مرا غرق نور کن

این خوب نیست خیمه شود سر‏پناه تو

کی می‏شود که شعر بگویم که آمدی؟

کی می‏رسد به صبح دلم با پگاه تو؟

بازهم هر چند دیر اما...

و این هم آخرین ویرایش شعری که ازم چهار ماه وقت گرفت...


در خیال وصف او فکر پریشان غرق شد

روشنای خانه ای در نور ایمان غرق شد

مثل یاران شهیدش پر کشید از این دیار

شک ندارم او در آغوش شهیدان غرق شد

گریه از چشمان ما وقتی که باریدن گرفت

ناگهان تابوت دریا زیر باران غرق شد      

مثل یک قطره در اقیانوس مردم پیکرش

عاشقانه روی موج دست هامان غرق شد

می شود پیراهن مشکی او روزی کفن

هر که در عشق به سالار شهیدان غرق شد

هر چند دیر اما...

باسلام غزلی که قسمت هایی ازش رو به توصیه ی استاد ارجمند، سیدمحمدجواد شرافت تغییر دادم.


در خیال وصف او فکر پریشان غرق شد

روشنای خانه ای در نور ایمان غرق شد

مثل یاران شهیدش پر کشید از این دیار

شک ندارم او در آغوش شهیدان غرق شد

سینه هامان پر غم است و چشم هامان پر ز اشک

سینه اش را صاف کرد و مثل رندان غرق شد

مثل یک قطره در اقیانوس مردم پیکرش

هم به روی دست ها هم سینه هامان غرق شد

پیرهن مشکی خود را می کند روزی کفن

هر که در عشق به سالار شهیدان غرق شد

هنوز هم تو را من چشم در راهم...

به شوق دیدن رویت به بستر می روم امشب

دلم از تو سرود از تو به جای شعر غم امشب

به سمت تو دلم مایل به پیش تو دلم سائل

به سویت می دوم رویا به دورت هر قدم امشب

قرارم با تو ای رویا هنوزم هست پا بر جا

کنار درب ساعت در خیابان ارم امشب؟

پریده مرغ خواب از سر و هم نام تو از یادم

به شوق دیدن رویت به بستر می روم امشب

نگردد کاش گرگ بیابان مبتلای دوستت دارم

سلام به همگی مدتی هست که غزل نمی جوشم اما غزل های قدمیم رو اصلاح می کنم و میزارم.

خوشحال می شم اشکالاتش رو بدونم.

به امید دیدارش

اصلاً نمی دانم چرای دوستت دارم!

من دوستت دارم برای دوستت دارم

با دیدنت عاشق شدم وز آن به بعد گشتی

برکشتی دل ناخدای دوستت دارم

من مبتلا گشتم به دردی که نگردد کاش

گرگ بیابان مبتلای دوستت دارم

هرچند که توخالی است این عشق اما من

پا می نهم در ناکجای دوستت دارم

دأب من سرگشته برگشتن به اول نیست

من می روم تا انتهای دوستت دارم

به درک...

                                       قصه مان را به غم و غصه کشیدی به درک

                                            سعی کردم که بمانی و بریدی به درک

                                          گریه کردم تو نفهمیدی و رفتی و چه زود

                                            خبر مرگ دلم را تو شنیدی؛ «به درک»

                                            گفتی و سیل بلاها به سرم جاری شد

                                              و خودت آخر این راه، رسیدی به درک

                                             میوه ی کال غزل بودم و با بی رحمی

                                         زود بر شاخه ی این میوه دمیدی به درک

                                                من که آزاد شدم بی تو به زندانم با

                                           خط مرگی که برایم تو کشیدی به درک

                                             عاقبت می رسد آن روز که با اندوهی

                                           می کشی از ته دل آه شدیدی به درک

شرح عشق

دل زنده است تا بسراید صفای عشق

ما شاعریم تا چه بخواهد خدای عشق

چیزی نیافریده خدا که بشر کند

گل های خام را به جز از کیمیای عشق

شرح وصال باید و درد فراق گفت

کی می توان سرود همه ماجرای عشق؟

خوشتر ندیده عالم امکان به گوش خود

از نغمه های قلب حزین و صدای عشق

پروانه سوخت در بغل شمع و شمع هم

می سوخت تا که فاش بگوید بهای عشق

«یاران هزار ساله ره یار سوی یار

یگ گام بیش نیست ولیکن به پای عشق»*

 

*بیتی از وحشی بافقی