تيغ قلم(تجربه اي از شعر اعتراض)
از همه دل مي برد سايه ي "آدينه" ات
در دل ما مي نهد دشمني و كينه ات
ترسيده ام ازحال و هواي وطن خويش
ماندم كه بنالم ز كجاي وطن خويش
از وضع بد دين و حجابش بنويسم
يا شعر بگويم ز صفاي وطن خويش!?
امروز شده مسئله ي اول ما چاي
هركس گله دارد ز طلاي وطن خويش
هر كس به حسابات خودش صاحب فتواست
اصلأ همه هستند خداي وطن خويش
شاكيست شهيدي كه براي همه ي ما،
جنگيده و خون داده به پاي وطن خويش
اشك قلمم بوده كه خوانديد بزرگان
ترسيده ام از حال و هواي وطن خويش
قصه مان را به غم و غصه کشیدی به درک
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
گریه کردم تو نفهمیدی و رفتی و چه زود
خبر مرگ دلم را تو شنیدی؛ «به درک»
گفتی و سیل بلاها به سرم جاری شد
و خودت آخر این راه، رسیدی به درک
میوه ی کال غزل بودم و با بی رحمی
زود بر شاخه ی این میوه دمیدی به درک
من که آزاد شدم بی تو به زندانم با
خط مرگی که برایم تو کشیدی به درک
عاقبت می رسد آن روز که با اندوهی
می کشی از ته دل آه شدیدی به درک